7
جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۳۲ ق.ظ
چند رباعی
ای کاش رها کند منِ تنها را
این آهن زنگ خورده ی رسوا را
پیچیده به داسِ کهنه ای پیچک عشق
ای کاش که باغبان نبیند ما را
***
دستی که به دست من بپیوندد نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
زنجیر، فراوانِ فراوان اما
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
***
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک،چک چک، چه کار با پنجره داشت؟!
***
قربان صداقت و صفای خودمان
ماییم و دلی پاک و خدای خودمان
در شهر شما نمی توان عاشق شد
باید برویم روستای خودمان
***
من سنگ که نیستم فراموش کنم
آرام بِایستم، فراموش کنم
خندیدمان می رود از یاد، ولی
من با تو گریستم، فراموش کنم؟!
***
نه مثل تگرگ، ناگهان، رگباری
نه چون باران، ریز و درشت و جاری
قربان تو ای برف! که در خلوت شب
با آن همه حرف، بی صدا می باری
۹۲/۰۸/۲۴