23
جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۳ ق.ظ
پوشیده بودی برایم، آبیترین دامنت را
باد کولر تازه کرده گلهای پیراهنت را
میآوری روی ایوان بیروسری، بیگلسر
در دست سینی چایی، برگونه خندیدنت را
حالا گپ و حال و احوال، حالا کنارت نشستم
دل داده ام با سکوتم، احوال پرسیدنت را
با این بهانه که باید از باغ خرما بچینی
رفتی و من یک دل سیر، دیدم خرامیدنت را
بعد از گپ و فال و چایی، یک دسته ماهی قرمز
چشم انتظارند درحوض، باز استکان شستنت را
باغی غزل نذر کردم یک بار دیگر ببینم
لبخندهای عجین با نارنج و آویشنت را
.....
هر بار میرم ولایت، بیبیم با گریه میگه:
ترسم از اینه بمیرم آخر نبینم زنت را
حامد عسکری
پی نوشت:
- مدیون منی اگر شب هفتم من
با دامن آبی ات نرقصی بانو....
۹۲/۰۹/۲۹
هر بار میرم شعر عاشق، با خودم میگم:
ترسم از اینه بمیرم آخر نبینم زنت را