چُنان عوض شده هنجارها که آهویی
برای وقت فراغت پلنگ میگیرد...
پن) یکی از بدترین روزای زندگیم، روزی بود که توی انبار عروسکای کلاه قرمزی رفتم و تمام عروسک ها رو بی جون دیدم.
شهاب حسینی
چُنان عوض شده هنجارها که آهویی
برای وقت فراغت پلنگ میگیرد...
پن) یکی از بدترین روزای زندگیم، روزی بود که توی انبار عروسکای کلاه قرمزی رفتم و تمام عروسک ها رو بی جون دیدم.
شهاب حسینی
با همه شیرین زبانی های من، تلخی و تلخ ... چایی و با قند پهلوی خودت بیگانه ای
روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو
عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت
شرمندهی توایم و سرافراز از اینکه عمر
-گر دین نداشتیم- به آزادگی گذشت...
فاضل نظری
پیرم! دلم همسن رویم نیست- یک عمر در فرسودگی کم نیست...
پن1) یادش همه جا هست! خودش نوش شما- ای ننگ بر او، مرگ بر آغوش شما
پن2) سیب بکری برای خوردن نیست!-تا ته باغ را دهن زدهاند...
حالا پناهگاه من است این قفس، گذشت
آن روزها که بال و پرم بی شکیب بود
پن) غزلی از محدثی خراسانی:
کاری که در مفارقه دیوار میکند
تن از ازل میان من و یار میکند
گاهی که خاک را وطنم فرض میکنم
در سینهام کسی است که انکار میکند
هر صبحدم دژی ز یقین میشوم ولی
طوفان شک دوبارهام آوار میکند
بیحرمتی است پا نزدن بر بساط عقل
وقتی که عشق، این همه اصرار میکند
خواب آنچنان گرفته که باید سؤال کرد
ما را کدام صاعقه بیدار میکند؟
تنها پرواز معیار پرنده بودن نیست
تو
آنگاه
که در قفس ناگزیر
زمزمه آغاز میکنی
آنگاه که از پنجره
آسمان عبوس را به تماشا مینشینی
پرندهتری...
پن) میشه پرنده باشی، ولی رها...
از من مرنج گر وسط دل نشاندمت
سائل عزیز خویش به ویرانه می برد
پن1) هر چاک قفس راه خیابان بهشتی است...
پن2) بوسه ز لعل یار میّسر شود مرا
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
پن3) سینه ام این روزها بدجوری تنگی می کند
گفتن ندارد
وقتی آسمان دود آلوده باشد همین است
هوای نفس...
داره بالا میاد جونم...
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفرهای که تهی بود بسته خواهد شد
همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت
محمد کاظم کاظمی
محمد کاظم کاظمی در حد خودش زحمت زیادی برای ادبیات فارسی کشیده. نقدهایش بر کتاب های شعر خواندنی است.
پن1) نمیدانم چرا دنیا اینقدر با افغانها نامهربان است...
پن2) یزد که بودیم دوست و همسایه افغانی داشتم! تهران هم چند صباحی با یک افغانی هم سن و سالم که نزدیک خانهمان کفاشی میکرد رفیق شدم! به خیال خودم میخواستم شیعهاش کنم... حاج آقای نجفی امیدواریام میداد وقتی سوالات رفیقم را میپرسیدم!
یک بار با همین رفیق افغانیام سال دوم دبیرستان رفتم نمایشگاه کتاب! اعتراف میکنم کمی برایم سخت بود که خیلی باهاش رفاقت کنم... این هم از مزخرفات فرهنگی جامعه ماست که اینطور فکر میکنیم.
خانه جدیدمان را نمیدانم... دوست افغان خواهم داشت؟
پن3) البته در عجبم از نامردیِ افغان ها به خودشان و از هواداریِ یهود در خودشان!
پن4) برای بار سوم جانستان کابلستان را خواهم خواند. سفرنامه رضا امیرخانی بر افغانستان.
بالاخره جلد اول پیر پرنیان اندیش تمام شد! این دو تا بد به دلم نشست:
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه ی من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو باز آمدم ولی
هر بار دیر بود.
اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش...
سایه
پن1) دل ز غمهای گلوگیر گره در گره است
سایه آن زمزمهی گریه گشای تو کجاست؟
پن2) شوخی شوخی رسیدیم به پست 110! یا علی مددی...
تو شور زیستنی، بی منی و من بیتو
اسیر فترت این روزهای بیهدهام
هزار بار به بیهودگی رسیدم و باز
فریب داد فلک با هزار شعبدهام
شکست بغض هوا، جشن زیر باران ماند
نه بوی عود که من دود آتش سدهام
اگر اسیر اگر آزاد نغمهام اینست
مخوان به پردهی خوشخوانیام که بد بدهام
پن1) به قامتم چو ردای قلندری زیباست
چرا به تن نکنم؟ من از همان ردهام
پن2) چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
به این زخما مجبورم عادت کنم
خودم دوس ندارم باید بد بشم
باید یاد بگیرم کجا بشکنم
کجا دل ببندم کجا رد بشم...
پن1) آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی
کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست؟
پن2)تواضع های ظالم مکر صیادی بُود بیدل
که میخ آهنی گر خم شود، قلاب می گردد
بعد از تو باز عاشقی و باز.... آه نه!
این داستان به نام تو، اینجا تمام شد.
پن1) مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج میزد، در" خدا، پشت و پناهت" گفتنت
حسین منزوی(کتاب از ترمه و تغزل)
مادرم
پرسشی زایید سرگردان
که چهل پاییز بیپاسخ
چرخید
و پیش پای تو افتاد
این سوال سه حرفی!
- این جزو اولین شعرهایی بود که از سید حسن حسینی خواندم! خلاصه زندگینامه سید است!
حسن... پرسشی سه حرفی!
- چه عیبی دارد آدم بی هنری مثل من کمی از سید تقلید کند؟!
البته که به قول همین مسیحای عزیز، هنرمندان مقلد هم مراتب و درجاتی دارند.
همه طوطیها نمیتوانند حرف زدن انسان را تقلید کنند!
و همچو منی در برابر هنر این عزیزان، کلاغی است که ونگِ قارقار میزند!
به هر حال!
مادرم
پرسشی زایید سرگردان
که تا امروز!
بیست و سه پاییز بی پاسخ
چرخید...
پن1) 6 خرداد، سالروز ولادت این جانب بر همگان سعید و فرخنده و از اینا!....
پن2) نه هیچ مینگرم دیگر و نه میشنوم
نه بر گلم نظری هست و نز پرنده خبر
مرا به گردش تقویم و راز فصل چه کار؟
که نز خزان خطرم هست و نز بهار ثمر
به باد میروم و میروم ز یاد شما
وزان شود چو به خاکسترم نسیم سحر...(حسین منزوی)
پن3) این یانی هم آهنگساز خوبی است ها! تازه زیاد دارم درکش میکنم...
پن4) ملت یه جوری واسه امتحانا دارن درس میخونن، انگار نه انگار که عاقبت همهمون خاکه!
پن5) پر حرفی شد!
مباش آرام حتی گر
نشان از گردبادی نیست
به این
صحرا که من می آیم از آن، اعتمادی نیست
به
دنبال چه می گردند مردم در شبستان ها
در این
مسجد که من دیدم، چراغ اعتقادی نیست
نه
تنها غم، سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی
می دهد دنیای ما دنیای شادی نیست
چرا بی
عشق سر بر سجده تسلیم بگذارم
نمی
خواهم نمازی را که در آن از تو یادی نیست
کنار
بسترم بنشین و دستم را بگیر ای عشق
برای
آخرین سوگندها وقت زیادی نیست
مرا با
چشم های بسته از پل بگذران ای دوست
تو
وقتی با منی، دیگر مرا بیم معادی نیست
پن1) چون غلافی کهنهام؛ تا کِی نمردن... زندگی؟
قسمتم یک بوسهی شمشیر میشد، بد نبود
پن2) با مردم زمانه
سلامی و والسلام
تا
گفتهای غلام توأم، میفروشنت....
قدر نشناسِ عزیزم، نیمهی من نیستی
قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!
مادر این بوسههای چون مسیحایی ولی
مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی
من غبارآلودِ هجرانم تو اما مدتیست
عهدهدارِ آن نگاهِ لرزهافکن نیستی
یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست
بعدِ من اندازه یک عشق روشن نیستی
لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگات کرده فصل
از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی
چون قیاساش میکنی با من، پس از من هرکسی
هرچه گوید عاشقم، میگویی اصلا نیستی
*
دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!
پن1) دلسردم و بیزار از این گرمی بازار
غم های دم دستی و دل های فروشی...
پن2)از پریشانی اش پشیمان نیست
دل شیدای ما از آن دلهاست!
گِردش همه جمعاند، ولی جان به لبی نیست
تحویل نگیرند مرا هم عجبی نیست
چشمان من ابرند و دلم مرتع رنج است
ابرند و شبی نیست نبارند، شبی نیست...
انداخت مرا دور وکسی نیست بگوید
این جام عتیقه است شکستی، حلبی نیست
بی علت و یکباره دلم خون نشد از دوست
نومید شد از وصل، همین کم سببی نیست
این شورشی از سلطه او خسته شد اما
یک ذره به دنبال جدایی طلبی نیست
*
سم خوردم و رفتم به درش با گله و اشک
گفتند که رفته ست سفر، چند شبی نیست!
کاظم بهمنی
پن1)با رخصت و بی اجازه خنجر خوردیم
از زنده و از جنازه خنجر خوردیم
چون رسم هنر همیشه نو آوری است
از زاویه های تازه خنجر خوردیم
پن2) چند وقتی کم پیدا بودنم تقصیر اسباب کشی کردنمان از تهران است به شهری دیگر! زیاد دور نیست... همین اطراف است.
بالاخره جمع و جور کردن وسایل و کارتن پیچ کردن کتابها و مابقی وسایل کمی وقت میگیرد!
تنبلی هم میکنم.
بعدش هم کمی درس(آره به جان همشیره ابوی) و مقداری هم هوای بهار!
انشاء الله همین روزها کلا به روز خواهم شد. توی فکرشم!
شانه برای زلف پریشان چه فایده؟
خانه برای بی سر و سامان چه فایده؟
بر ساقه های سوخته از زخم رعد و برق
رنگین کمان چه فایده؟ باران چه فایده؟
بادی که از حوالی یوسف گذر نکرد
گیرم رسید بر در کنعان...چه فایده؟
وقتی که چشم های کسی می کُشد تو را
چاقوی دسته نقره زنجان چه فایده؟
با یاد دوست غیر تلنبار بغض و آه...
هی گوش دادن « شجریان » چه فایده؟
حامد عسکری
پن1)تو لبی مثل نباتِ ته چایی داری
من لبی سوخته از آهِ به قلیان دارم
پن2)فکر کن گنجشک باشی و ببینی گردباد
جفت معصوم تو را از آشیان برداشته
بشکند دستش گلم! هر کس تو را از من گرفت
کیسهی باروت از ستارخان برداشته
پن3)اصلا از این به بعد شما باش و شانههات
ما را برای گریه سرِ آستین بس است
به قفسسوخته گیریم که پر هم بدهند
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند
حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ کامیست اگر شهد و شکر هم بدهند
همهی غصهی یعقوب از این بود که کاش
باد ها عطر که دادند ...خبر هم بدهند
ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند
قوت ما لقمه ی نانیست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند
دوست که که دلخوشیام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند
خستهام مثل یتیمی که از او فرفرهای
بستانندو به او فحش پدر هم بدهند
حامد عسکری
پن1) عشق قلیانی است با طعم خوش نعنا دو سیب
میکشی آزاد باشی، مبتلا تر میشوی!
پن2) لاک پشتی خسته و پیرم که گریه کردنم
از صدای خندهی پروانه پنهانیتر است
پن3) زندگی این نیست... اما برای خیلیها این بود زندگی ( دانلود )
راستی فیلم زندگی جای دیگری است هم پر بدک نبود. هر چند خیلی جاهایش را نپسندیدم... در جشنواره دیدم. شنیدم آمده در سینما.
پیش نوشت: موی مجنون، ریش درویشی چه میآید به من
آن لباس سبزِ روحانی چه میآید به تو... (قبلا نوشته بودم ولی دوباره دیدم چه میآید به تو!)
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
قیصر امین پور
پن1) مرگ یا خواب؟! چقدر این دو برادر دورند
مژده ی وصل برادر به برادر برسان (فاضل نظری)
پن2) همه غصه یعقوب از این بود که کاش
بادها عطر که دادند... خبر هم بدهند...
پن3) جز ما که اشکمان دم مشک است دائما
مردم کجا به آب مذابی وضو کنند؟
پن4) نمیدانم چرا دلم میخواهد همینجوری هرچی بیت از توی ذهنم رد می شود را به عنوان پینوشت بنویسم.
این آخری است.
به من خسته ی غمزده رحمی
به دل جون به لب اومده رحمی
نرو نرو یه نگا به حرم کن
به حرم رحمی
پیش نوشت!: حوصلهدار تر از الان که بودم دفترچهای برداشتم و تویش شعرهای قشنگی که میخواندم را مینوشتم.
آن دفترچه پر شد و یکی دو تا دیگر هم پر شد.
امروز سراغ آن قدیمی رقته بودم. غلظت شعرهای سید حسن و قیصر و فاضل در آن خیلی زیاد بود. خیلی از اینها شعر خواندم.
چیزی نیستم که بخواهم بگویم به فلانی مدیونم و از این حرفها...
اما سید حسن حسینی، بی شک به خاطر نگاهی که به زندگی داشت، من را مدیون خود کرد.
این شعر را هم همان4-5 سال پیش توی آن دفترچه نوشته بودم.
چند روز پیش سالگرد فوت این مرد بود. روحش شاد...
بدون استراحت
رسیدن به نیمهی دوم زندگی
و دویدنِ بی انقطاع برای چیرگی بر خویش
و مرگ دروازهای که همیشه باز است
در زمینی که به تمامی
عرصه خطاست
و تو
توپی که کاشته میشوی
و ضربه پای فراموشی
وفرود آن سوی ناکجای خاموشی
کنار خط قیامت
کسی در سوت خویش میدمد
و بالهایش را چنان تکان میدهد که تماشاچیان را باد میبرد!
*
پایان بازی "رفت"!
مسیحا
پن1)... به من گوش کن
بازی از نیمه گذشته
اما هنوز
آغاز نگشته است...
پن2) شرمنده که طولانی شد.
یه شاعری هست به اسم رسول حمزاتوف. این بزرگترین شاعر اتحاد جماهیر شوروی بود. یه شعر داره، میگه که:
اگه هزار نفر تو رو دوست داشته باشن یکی از اونها رسول حمزاتوفه.
اگه صد نفر تو رو دوست داشته باشن یکی از اونها رسول حمزاتوفه.
اگه ده نفر تو رو دوست داشته باشن یکی از اونها رسول حمزاتوفه.
اگه یک نفر تو رو دوست داشته باشه اون رسول حمزاتوفه.
اگه هیچ کس تو رو دوست نداشته باشه، بدون که رسول حمزاتوف مرده.
پن) چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی (حافظ)
هنوز این کُنده را رویای رنگین بهاران است
خیال گل نرفت از طبع آتشبار خاکستر
پن1) چه دریایی، چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورق های صاحب کشتهی سرگشته میمانم...
پن2) کفر است از او جز او تمنا...
ماجرایِ دل به اظهارِ دگر محتاج نیست- گوش اگر باشد، نفس هم نالهی آهستهای است (بیدل)
پن1) خواب در عهدِ تو در چشم من آید؟ هیهات
عاشقی کارِ سری نیست که بر بالین است! (سعدی)
پن2) من شور بیپایانی بودم، و هیجانی که به مصرف هیچ و پوچ رسید...
من خودم بودم که به غارت تردیدهای طولانی رفتم و دلم همچنان به تجربه هایی خوش است که دهان گور را پر می کند...
پن3) ترک ششم آلبوم جدید همایون شجریان! اسم ترک هست((چونی بی من))
و من معنــی بعضــی شعر ها را دیــر می فهمم
"که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها"
پن) از قاسم صرافان:
روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،
زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی
دین من هر چند در دنیای چشمانت فنا شد
لااقل بر زهد بیرنگم تو پایانی قشنگی
- مثل دریا ناله سر کن در شب طوفان و موج- هیچ چیز از ما نمی ماند مگر فریادها
- نمیدانی ندانستن چه طرفه صَرفهای دارد- که شور هیچ دانان است و دور هیچ دانیها
علیرضا قزوه
پن1) خروس ها همه چون مرغ کُرچ خوابیدند...
پن2) نمیدانم چند بار این موزیک را گوش داده ام و ... ( دانلود )
چند وقتی است نصفه شب از خواب بیدار میشوم و هدفون را در میآورم و این آهنگ را قطع می کنم و دوباره میخوابم!
در این دریا، چه می جویند ماهیهای سرگردان
مرا آزاد میخواهی؟ به تنگ خویش برگردان
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان
دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست؟
خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان
من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق
طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان
به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری
همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان
من از سرمایه عالم همین یک "قلب" را دارم
اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان
در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست
مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان
فاضل نظری
پن) نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست...
پاییز، سهم حنجره ی من، تو سعی کن
باشد پرنده! کوچ بکن سمت خانه ات
هر چند سخت می گذرد با بهانه ات
آن جا امیدوارم از آواز پر شوی
موسیقی و غزل بشود آب و دانه ات
خوش بگذرد طراوت ییلاق و بشکفد
در چشم برفگیر اهالی جوانه ات
حالا برو به خاطر آسوده، در دلم
تا بازگشت، جای کسی نیست لانه ات
پاییز، سهم حنجره ی من، تو سعی کن
سرشار از بهار بماند ترانه ات
من یک مترسکم که به دوشم ... خدا کند،
خوشبختی هما بنشیند به شانه ات
نگذار در خشونت مردانه حل شود
رفتار مینیاتوری دخترانه ات
من می روم صدا شوم و زندگی کنم
در بیت بیت هر غزل عاشقانه ات
مهدی فرجی
پن) نگذار در خشونت مردانه حل شود...رفتار مینیاتوری دخترانه ات
دست آن کودک که ول
شد
در
شلوغی خیابانها
طعم آن
دستم...
پن1) خدا نیاورد برای کسی. دل آدم اگر در بهار هوای پائیز کند...
آری! هوا خوش است و غزل خیز در بهار
باریده است خنده یکریز در بهار
از باد نوبهار - حدیث است - تن مپوش
باید درید جامه پرهیز در بهار !
اما خدا نیاورد آن روز را که آه ...
گیرد دلی بهانه پاییز در بهار
بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار
با دیدنم پر از عرق شرم میشوند
گلهای شادکامِ دل انگیز در بهار
میبینم ای شکوفه که خون میشود دلت
از شاخه انار میاویز در بهار ...
پن)سال نو مبارک...
خبر رسید که پاییز رو به پایان است
چه دلخوشید؟ که این اول زمستان است!
تو ای خزان زده جنگل، مخوان سرود سرور
صبور باش که فصل درخت سوزان است
نبود و نیست مرا همدمی که این جنگل
نه جنگل است، که انبوه تک درختان است
چه گریهها که نکردند ابرها تا صبح
به پشت گرمی این غم که ماه پنهان است!
هوای هیچ دلی پرس و جوی دریا نیست
مدار پرسه این جویها خیابان است
محمد مهدی سیار
پن) زمین سنگیست، من خوابم نخواهد برد، میدانم
ولی بالش نخواهم کرد بالِ پرپر خود را
نگاه چشم بیمارت چه خسته ست
کبوتر جان! که بالت را شکسته ست؟
کجا شد بال پرواز بلندت؟
سفید خوشگلم! پایت که بسته ست؟
(جای کبوتر من دل را فکر می کنم!)
هوشنگ ابتهاج
پن) میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست...(حافظ)
حرفی با خدا!
اگر عاشق نبودم این
چنین پیرم نمیکردی
به این
تن، این تن وامانده، زنجیرم نمیکردی
بهشتت
را چشیدم، بعد از آن راندی مرا ازخود
اگر بد
بودم از اول نمک گیرم نمیکردی
مرا
چون آبشاری دیدی از احساس رفتن پر
وگرنه
از بهشت خود سرازیرم نمیکردی
خلافت
بود حق خائنی چون من؟ خداوندا!؟
از اول
کاش اسیر این تعابیرم نمیکردی
شراب
تلخ دنیا تشنهتر کرده است جانم را
از این
زهر هلاهل کاشکی سیرم نمیکردی
جدایی
کار خود را کرده، این از چهره ام پیداست
اگر
عاشق نبودم این چنین پیرم نمیکردی
میلاد عرفان پور
پن1) این آهنگ را این روزها زیاد گوش می دهم! علیرضا قربانی است! ( دانلود )
پن2) عازم مشهدم... اینترنت لا موجود... فعلا علی مدد...
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم،
پیاده خواهم رفت
طلسم
غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفرهای
که تهی بود، بسته خواهد شد
و در
حوالی شبهای عید، همسایه!
صدای
گریه نخواهی شنید، همسایه!
همان
غریبه که قلک نداشت، خواهد رفت
و
کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت...
محمد کاظم کاظمی
پن) بی ربط:
بگذر از بوسه، ای دوست! داغم
گونه هایت تحمل ندارند...
مدتی است از آن بینظمی
در آمدهام
هر روز
صبح
درست
سر ساعت،
پردههای
اتاقم را
نسیم
تکان میدهد؛
سر
ساعت
گنجشکها
حیاط را روی سرشان میگذارند
و
نیلوفرهای لب حوض
باز میشوند
مدتی
است
درست
سر ساعت
دیرم
میشود...
پن) روزگاری این آهنگ پالت را زیاد گوش میدادم! اگرچه این زمان کمتر گوش میدهمش!...( دانلود )
ما به بیداری شبانه
ما به خواب روزها
دل بستیم...
چند رباعی که خیلی لذت بردم از خواندنشان:
پایم به زمین است- ولی آزادم
فریادم، اگر چه لال مادر زادم
هر چیز گرفتم، به خدا پس دادم
صندوقچهی کمیتهی امدادم
***
این کیست که با این همه غم میخندد؟
زخمی شده... باز دم به دم میخندد
در مرگ چه رازیست که این کهنه درخت
با هر تبری که میزنم ، میخندد؟!
***
از دوزخ تن بهشت را باور کن
با آتش دوستی لبت را تر کن
مانند تنور باش و در خدمت خلق
با سوختههای نان، شبت را سرکن
***
آوارهی شامیم، سهیلی بفرست
سلمانی، بوذری، کمیلی بفرست
آتشکده ها دوباره روشن شدهاند
باران کاری نکرد، سِیلی بفرست
***
من از باران و آتش جامه دارم
دلی خونین در این هنگامه دارم
مرا شمس آنچنان از خود جدا کرد
که شش دفتر فقط نی نامه دارم!
***
اینجا فوران زندگی...آنجا مرگ
مانده است در انتظار انسان ها مرگ
»یک روز به دیدار شما می آیم«
این نامه برای زنده ها
امضا:
مرگ
من سینهی زخمی نسیمم، وقتی
بگذشت ز سیمِ خارداری که تویی
پن)بی ربط!
بازیِ قطارِ بچگی هامان... آه،
این کوپه جدا شد از قطاری که تویی
چند رباعی از محمد مهدی سیار
بی تو
بی تو منم و دقایقی پژمرده
نه زنده حساب میشوم نه مرده
تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثلِ
فردای قرارهای بر هم خورده
گهگاه
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینه مات بده
من میدانم سرت شلوغ است ولی
گاهی به خودت وقت ملاقات بده
باید
باید بدوی به هر کجا شد بروی
باید بپری از پی هدهد بروی
این گونه برو بیای بیخود کافیست
آن گونه به خود بیا که از خود بروی
نفرین
کی موسم پژمردنشان می آید؟
پایان دل آزردنشان می آید؟
دیدیم زمین خواری شان را یا رب!
کی روز زمین خوردنشان می آید؟!
عدل
این بسته کمر یکسره در خدمت ما...
آن خسته جگر در طلب راحت ما...
از "عدل" هزار قصه گفتند ولی
جز " قسط" نشد آخر سر قسمت ما!
واقعه
آن گوشه نگاه کوچکی روییده ست
بر خاک پگاه کوچکی روییده ست
آن گوشه باغچه، همین صبح انگار
سبحان الله کوچکی روییده ست
مگر...
بی حرف و حدیث سرنوشت من مست
رسوای بگو مگوی مردم شدن است
این تاک مگر مرا بیاموزد کار(۱)
این تاک سیاه مست تسبیح به دست!
--------------------
(۱) مگرم شیوه چشم تو بیاموزد کار/ ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند
بیت هایی که این چند روزه به این و آن اس ام اس کردم!
- این درِ بسته عزیز دل من، بسته به توست...
شده باور کنی و در بزنی، وا نکنند؟
- خوش باش که ما خوی به هجران کردیم
بر خود دشوار و بر تو آسان کردیم...
- ای غم بگو از دستِ تو، آخر کجا باید شدن؟
در گوشهی میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
- هر زمان در مجمعی گردی. چه دانی حال ما؟
حال تنها گرد، تنها گرد میداند که چیست
- جیرهی سیگارم را بدهید
و تنهایم بگذارید با پیادهروی عصر گاهی
در من
تیمارستانی
قصد شورش دارد...
- دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکیست
شطرنج مسخرهست زمانی که شاه نیست!
پن) خیلی دلتنگ شدهام
اما نمیدانم
خیلی را چگونه بنویسم
که "خیلی" خوانده شود...
متفاوت! برای صاحب جمعه...
آسمانم! چشم بارانی چه میآید به تو
ناخدایم! روح توفانی چه میآید به تو
آن نگاه زیر چشمی با وقارت میکند
به! که آن لبخند پنهانی چه میآید به تو
حرکت آن خال مشکی با تکانهای لبت
تا که شب «والیل» میخوانی چه میآید به تو
اخم کن آخر نمیدانی که وقتی ابرویت
چین میاندازد به پیشانی، چه میآید به تو
موی مجنون، ریش درویشی چه میآید به من
این لباس سبز روحانی چه میآید به تو
بیقرارِ رفتنی، موجی بزن دریای من!
گرچه آرامی، پریشانی چه میآید به تو
قیصرِ رومی حجازی! آن عبور با شکوه
با سواران خراسانی چه میآید به تو
خال تو آن نقطهی پایان دفترهای ماست
خال در این بیت پایانی چه میآید به تو
قاسم صرافان
پن) قدر اندوه دل ما را بدان
قدر روحِ خسته و مجروحِ من:
هرچه شد انبوه تر گیسوی تو
میشود اندوهتر اندوه من!
قطارِ خطّ لبت راهی
سمرقند است
بلیت
یک سره از اصفهان بگو چند است؟
عجب
گلی زدهای باز گوشهی مویت
تو ای
همیشه برنده! شمارهات چند است؟
به توپ
گرد دلم باز دست رد نزنی
مگر
«نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است
همین
که میزنیاَش مثل بید میلرزم
کلید
کُنتر برق است یا که لبخند است؟
نگاه
مست تو تبلیغ آب انگور است
لبت
نشان تجاری شرکت قند است
بِ ...
بِ ... ببین که زبانم دوباره بند آمد
زی...
زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است
نشسته
نرمیِ شالی به روی شانهی تو
شبیه
برف سفیدی که بر دماوند است
دوباره
شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر
گلی
جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست
چرا
اهالی این شهر عاشقت نشوند
چنین
که عطر تو در کوچهها پراکنده است
به چشمهای
تو فرهادها نمیآیند
نگاه
تو پی یک صید آبرومند است
هزار
«قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت
بِکُش!
حلال! مگر خونبهای ما چند است؟
نگاه
خستهی عاشق کبوتر جَلدی است
اگر چه
میپرد اما همیشه پابند است
نسیم،
عطر تو را صبح با خودش آورد
و گفت:
روزی عشاق با خداوند است
رسیدی
و غزلم را دوباره دود گرفت
نترس – آه کسی نیست - دود اسفند
است
قاسم صرافان
پن) بی ربط از غزلی بلند:
دختر خانی ولی خانم!
مگر ما دل نداریم
گاهگاهی
کوزه آبی، از قناتی هم بیاور
اینقدر با بچه شهری
ها نکن شیرین زبانی
یا
اقلا اسم فرهادِ دهاتی هم بیاور
ظهر از مکتب بیا از
کوچه ما هم گذر کن
از
گلستان، گل برای بی سواتی هم بیاور
روی نذریها بکش با
دارچین قلبی شکسته
لطف کن
یک بار تا درب حیاطی هم بیاور
موی مجنون، ریش درویشی چه میآید به من
این لباس سبز روحانی چه میآید به تو...
پن) از زندگانیم گله دارد جوانیام
شرمنده جوانی از این زندگانیام...
با کلمات غیر معمول!
دوباره چرخ میزنم شبیه یک الکترون
مسافرم و میروم دوبی، ونیز، لاهه، بُن
چه حالت شناوری گرفته حرکت زمین
درست مثل بازی ستارههای بارسلون
کسی درون دست خود گرفته هر چه داشتیم
و بعد دست میزند برای شیرجه بوفون
درست پیش چشم پاپ، درون شعلههای رم
کباب میشود مسیح و دست میزند نرون
بریده شد هزار کاج به جرم عید ژانویه
و کنده شد هزار گور کنار خانهی شارون
به کوه یخ رسیدهها، نشسته، گوش میدهند
زمان غرق تایتانیک به قطعه سِلِن دیون
شدیم صید تورها و ماهی بلورها
اسیر قوطی و فلز، شبیه ماهیان تن
گریختیم با هم از نگاه بی فروغ هم
به گوشههای یک پاساژ به سایههای یک مزون
به آیههای اسکناس، به کوچههای الکلی
به تابلوهای رستوران، به خط روشن نئون
به غرب وحشی قشنگ، به قصههای صلح و جنگ
به حقههای تام کروز به چهرهی آلن دولون
به اعتبار شیخها دوباره سرکشیدهایم
شراب را سبو سبو و نفت را گالن گالن
چقدر خستهام از این دو فعل زشت لعنتی
چه سخت بستهاندمان به حلقهی بکن نکن
از آسمان فراریم و فکر میکنم شبی
مرا ببلعد آخرش شکاف لایه اوزون
رسید روبروی من، دلم دوباره باغ شد
لبان سرخ و کوچکش که باز شد شبیه غُنـ
ـچه. کُند میشود سفر، چه سخت میشود عبور
برای آدمی اسیر میان آهن و بتن
از این مسیر پر خطر اگر توهم رسیدهای
به بیت سجده دارِ من، ... به نام عشق سجده کن
قاسم صرافان
پن) استاد اینگونه بازی با کلمات جدید، خدابیامرز نجمه زارع بود...
میگریزی از من و دائم عاشقت را میدهی بازی
میشوی آهوی تهرانی، میشوم صیاد شیرازی
فتح دنیا کار آن چشم است، خون دلها کار آن ابرو
هر لبت یک ارتش سرخ است گیسوانت لشگر نازی
بس که خواندی «لیلی و مجنون» جَوّ ابیاتم «نظامی» شد
میخورد یک راست بر قلبم از نگاهت تیر طنازی
وقت رفتن چهرهی شادت حالت ناباوری دارد
مثل بغض دختر سرهنگ در شب پایان سربازی
در صدایت مثنوی لرزید تا گذشت از روبروی ما
با نگاهی تند و پر معنا، یک بسیجی با موتور گازی
ناخنت را میخوری آرام پلکهایت میخورد بر هم
عاشق آن شرم و تشویشم پیش من خود را که میبازی
عکسی از لبخند مخصوصت با سری پایین فرستادم
مادرم راضی شد و حالا مانده بابایت شود راضی
در کلاس از وزن میپرسی، با صدایت میپرم تا ابر
آخرش شاعر نخواهی شد پیش این استاد پروازی
طبع بازیگوش من دارد میدود دنبال تو در دشت
میپرم از بیت پایانی بازهم در بیت آغازی
میگریزی از من و دائم عاشقت را میدهی بازی
میشوی آهوی تهرانی، میشوم صیاد شیرازی...
قاسم صرافان
پن) ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن
دامن پر از چینت
« هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت
در تلفظ شینت
آخرش کار میدهد دستم
این همه آتش خدایا شعله اش از گور کیست؟
شهوت این بی نمازان، نشئه ی انگور کیست؟
پرده دانان طریقت در صبوری سوختند
این صدای ناموافق زخمه ی تنبور کیست؟
شیخ بازیگوش ما از بس مرید خویش بود
عطسه ای فرمود و گفت این جمله ی مشهور کیست!
پنج استاد حقیقت حرف شان با ما یکی ست
راستی در پشت این دستورها دستور کیست؟
آب نوشان ادّعای خضر بودن می کنند
رنگ پیراهان اینان وصله ی ناجور کیست؟
دست این پاسور بازان هر که دل را داد باخت
دوستان چشم شما در انتظار سور کیست؟
دین و دل دادند یارانم در این شرب الیهود
شیخ ما در باده گم شد ، مست ما مستور کیست؟
این که خضرش خوانده اید، اسکندر مقدونی است
این که دریایش لقب دادید چشم شور کیست؟
این که بر آن گوش خود بستید، صور محشر است
این که شیطان می دمد دائم در آن شیپور کیست؟
آن که می زد روز و شب پیوسته لاف اختیار
این زمان ترس از که دارد؟ این زمان مجبور کیست؟
بعد طوفان جز کفی در کیسه ی امواج نیست
شاه ماهی های این دریا ببین در تور کیست!
علیرضا قزوه
پن) ما را به سخت جانى خود این گمان نبود...
عاشقانه است و طنز!
اول روضه میرسد از
راه
قد
بلند است و پردهها کوتاه
آه از آنشب که چشم
من افتاد
پشت
پرده به تکه ای از ماه
بچهی هیأتم من و
حساس
به دو
چشم تو و به رنگ سیاه
مویت از زیر روسری
پیداست
دخترِه
... ، لا اله الا الله!
به «ولا الضالین»
دلم خوش بود
با دو
نخ موی تو شدم گمراه
چشمهایم زبان نمیفهمند
دین
ندارد که مرد خاطرخواه
چای دارم میآورم
آنور
خواهران
عزیز! یا الله!
سینی چای داشت میلرزید
میرسیدم
کنار تو ... ناگاه ـ
پا شدی و شبیه من پا
شد
از لب
داغ استکان هم آه
وای وقتی که شد
زلیخایم
با یکی
از برادران همراه
یوسفی در خیال خود
بودم
ناگهان
سرنگون شدم در چاه
»زاغکی قالب پنیری
دید«
و چه
راحت گرفت از او روباه
آی دنیا ! همیشه
خرمایت
بر
نخیل است و دست ما کوتاه
قاسم صرافان
روز اول بیهوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت
روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت
دانهی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روز چارم دانهاش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم نه، از نگاهم چید و رفت
با لباس قهوهای آن روز فالم را گرفت
خویش را در چشمهای بیقرارم دید و رفت
فیل را هم این بلا از پا میاندازد خدا !
هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت
او که طرز خندهاش خانه خرابم کرده بود
با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت
زیر باران راه رفتن، گفت میچسبد چقدر!
با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت
استجابت شد چه بارانی گرفت آنشب ولی
بی من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت
روز آخر بیدعا بیابر هم باران گرفت
دید اشکم را، نمیدانم چرا خندید و رفت
قاسم صرافان