نگاه چشم بیمارت چه خسته ست
کبوتر جان! که بالت را شکسته ست؟
کجا شد بال پرواز بلندت؟
سفید خوشگلم! پایت که بسته ست؟
(جای کبوتر من دل را فکر می کنم!)
هوشنگ ابتهاج
پن) میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست...(حافظ)
نگاه چشم بیمارت چه خسته ست
کبوتر جان! که بالت را شکسته ست؟
کجا شد بال پرواز بلندت؟
سفید خوشگلم! پایت که بسته ست؟
(جای کبوتر من دل را فکر می کنم!)
هوشنگ ابتهاج
پن) میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست...(حافظ)
مهی
که مزد وفای مرا جفا دانست
دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست
روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان
چرا که آن گل خندان چنین روا دانست
صفای خاطر آیینه دار ما را باش
که هر چه دید غبار غمش صفا دانست
گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال
که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق
به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست
ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار
که خاک راه تو را عین توتیا دانست
هوشنگ ابتهاج - سایه
پن) چشمم شده سفید که باشد تشابهی
مابین رنگ چشم من و روزگار تو
امشب به قصه ی دل من
گوش میکنی
فردا
مرا چو قصه فراموش میکنی
این
دُر همیشه در صدف روزگار نیست!
میگویمت
ولی تو کجا گوش میکنی؟
دستم
نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه
با که دست در آغوش میکنی؟
در
ساغر تو چیست که با جرعهی نخست
هشیار
و مست را همه مدهوش میکنی؟
مِی
جوش میزند به دل خم بیا ببین
یادی
اگر ز خون سیاووش میکنی
گر گوش
میکنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز
گوهری که تو در گوش میکنی
جام
جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت
نگاه دار اگرش نوش میکنی
سایه
چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین
داستان که با لب خاموش میکنی
هوشنگ ابتهاج