65
چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ
شدم
مانند رود از بارشی جریان که میگیرد
که من بد جور دلتنگ توام باران که میگیرد
دلم تنگ است میدانی پناهم شانههای توست
کمی
اشک است درمانش دل انسان که میگیرد
من آن احساس دلتنگیِ ناگاهِ پس از شوقم
شبیه حس دیدارم ولی پایان که میگیرد
غروبی تلخ و دلگیرم، غروب دشت تنهایی
دل دشتم من از نی ناله چوپان که میگیرد
چه بی راهم چه از غم ناگزیرم من چه ناچارم
شبیه حس یک قایق شدم طوفان که میگیرد
چقدر از خاطراتت ناگزیرم نه گریزی نیست
منم و باز باران بین قم- تهران که میگیرد
تو را عشق تو را آسان گرفت اول دلم اما
چه مشکل میشود کارم دلم آسان که میگیرد
سپردم به فراموشی به سختی خاطراتت را
ولی باران که می گیرد ... ولی باران که میگیرد
سید محمدرضا شرافت
پن)بهشت هم خشکسالیست!! این را دیشب از ترکهای کف پای مادرم فهمیدم.....
۹۲/۱۱/۳۰
خودت کاملا حس می کنی که وقتی شاعر حس شاعرانه اش نباشد یا ابتدایش باشد چقدر این طرف و آنطرف می پرد ،شب بارانی،دشت ، نی ، چوپان، جاده تهران قم ،غروب ،قایق و همه این ها در 8 بیت و کاملا نچسب پرداخته و آورده شده است پی نوشتت قشنگ بود
بهشت هم خشکسالی می شود آیا
سئوالی از خدا
وقتی که دیدم مادرم روغن کف پاهاش می مالد