من سینهی زخمی نسیمم، وقتی
بگذشت ز سیمِ خارداری که تویی
پن)بی ربط!
بازیِ قطارِ بچگی هامان... آه،
این کوپه جدا شد از قطاری که تویی
من سینهی زخمی نسیمم، وقتی
بگذشت ز سیمِ خارداری که تویی
پن)بی ربط!
بازیِ قطارِ بچگی هامان... آه،
این کوپه جدا شد از قطاری که تویی
قطارِ خطّ لبت راهی
سمرقند است
بلیت
یک سره از اصفهان بگو چند است؟
عجب
گلی زدهای باز گوشهی مویت
تو ای
همیشه برنده! شمارهات چند است؟
به توپ
گرد دلم باز دست رد نزنی
مگر
«نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است
همین
که میزنیاَش مثل بید میلرزم
کلید
کُنتر برق است یا که لبخند است؟
نگاه
مست تو تبلیغ آب انگور است
لبت
نشان تجاری شرکت قند است
بِ ...
بِ ... ببین که زبانم دوباره بند آمد
زی...
زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است
نشسته
نرمیِ شالی به روی شانهی تو
شبیه
برف سفیدی که بر دماوند است
دوباره
شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر
گلی
جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست
چرا
اهالی این شهر عاشقت نشوند
چنین
که عطر تو در کوچهها پراکنده است
به چشمهای
تو فرهادها نمیآیند
نگاه
تو پی یک صید آبرومند است
هزار
«قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت
بِکُش!
حلال! مگر خونبهای ما چند است؟
نگاه
خستهی عاشق کبوتر جَلدی است
اگر چه
میپرد اما همیشه پابند است
نسیم،
عطر تو را صبح با خودش آورد
و گفت:
روزی عشاق با خداوند است
رسیدی
و غزلم را دوباره دود گرفت
نترس – آه کسی نیست - دود اسفند
است
قاسم صرافان
پن) بی ربط از غزلی بلند:
دختر خانی ولی خانم!
مگر ما دل نداریم
گاهگاهی
کوزه آبی، از قناتی هم بیاور
اینقدر با بچه شهری
ها نکن شیرین زبانی
یا
اقلا اسم فرهادِ دهاتی هم بیاور
ظهر از مکتب بیا از
کوچه ما هم گذر کن
از
گلستان، گل برای بی سواتی هم بیاور
روی نذریها بکش با
دارچین قلبی شکسته
لطف کن
یک بار تا درب حیاطی هم بیاور
میگریزی از من و دائم عاشقت را میدهی بازی
میشوی آهوی تهرانی، میشوم صیاد شیرازی
فتح دنیا کار آن چشم است، خون دلها کار آن ابرو
هر لبت یک ارتش سرخ است گیسوانت لشگر نازی
بس که خواندی «لیلی و مجنون» جَوّ ابیاتم «نظامی» شد
میخورد یک راست بر قلبم از نگاهت تیر طنازی
وقت رفتن چهرهی شادت حالت ناباوری دارد
مثل بغض دختر سرهنگ در شب پایان سربازی
در صدایت مثنوی لرزید تا گذشت از روبروی ما
با نگاهی تند و پر معنا، یک بسیجی با موتور گازی
ناخنت را میخوری آرام پلکهایت میخورد بر هم
عاشق آن شرم و تشویشم پیش من خود را که میبازی
عکسی از لبخند مخصوصت با سری پایین فرستادم
مادرم راضی شد و حالا مانده بابایت شود راضی
در کلاس از وزن میپرسی، با صدایت میپرم تا ابر
آخرش شاعر نخواهی شد پیش این استاد پروازی
طبع بازیگوش من دارد میدود دنبال تو در دشت
میپرم از بیت پایانی بازهم در بیت آغازی
میگریزی از من و دائم عاشقت را میدهی بازی
میشوی آهوی تهرانی، میشوم صیاد شیرازی...
قاسم صرافان
پن) ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن
دامن پر از چینت
« هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت
در تلفظ شینت
آخرش کار میدهد دستم
روز اول بیهوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت
روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت
دانهی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روز چارم دانهاش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم نه، از نگاهم چید و رفت
با لباس قهوهای آن روز فالم را گرفت
خویش را در چشمهای بیقرارم دید و رفت
فیل را هم این بلا از پا میاندازد خدا !
هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت
او که طرز خندهاش خانه خرابم کرده بود
با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت
زیر باران راه رفتن، گفت میچسبد چقدر!
با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت
استجابت شد چه بارانی گرفت آنشب ولی
بی من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت
روز آخر بیدعا بیابر هم باران گرفت
دید اشکم را، نمیدانم چرا خندید و رفت
قاسم صرافان
همیشه در دل همدیگریم و دور از هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم
دو ریل در دو مسیر مخالفیم و به هم
نمیرسیم به جز لحظه ی عبور از هم
تو من، تو من، تو منی، من تو، من تو، من تو شدم
اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم
نه، تن نده پری من! تو ورد ها بلدی
بخوان که پاره شود بندهای تور از هم
....
نه ، مثل ریل نه ... فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم
مهدی فرجی
پن) بی ربط: کسی معنی بحر فهمیده باشد
که چون موج بر خویش پیچیده باشد...
ای
نگاهت از شب ِ باغ ِ نظر ، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان ، نازتر
چنگ بردار و شبِ ما را چراغان کن که نیست
چنگی از تو چنگ تر ، یا سازی از تو سازتر
قصۀ گیسویت از امواج ِ تحریر ِ قمر
هم بلند آوازه تر شد ، هم بلند آوازتر
گشته ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز ، با ایجازتر
چشم در چشمت نشستم ، حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر
از شب جادو عبورم دادی و ، دیدم نبود -
جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر
آن که چشمان مرا تَر کرد ، اندوه ِ تو بود
گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز ، تَر
علیرضا قزوه
بعد
از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانهی متفاوت تمام رو...
هی فکر میکنم به تو و خیره میشود
چشمم به چند نقطهی ثابت تمام روز
زردند گونههای من و خاک میخورد
آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعدِ تو تکرار میشود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه میزند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز
«من» بی «تو» مردهای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...
نجمه زارع
شدم
مانند رود از بارشی جریان که میگیرد
که من بد جور دلتنگ توام باران که میگیرد
دلم تنگ است میدانی پناهم شانههای توست
کمی
اشک است درمانش دل انسان که میگیرد
من آن احساس دلتنگیِ ناگاهِ پس از شوقم
شبیه حس دیدارم ولی پایان که میگیرد
غروبی تلخ و دلگیرم، غروب دشت تنهایی
دل دشتم من از نی ناله چوپان که میگیرد
چه بی راهم چه از غم ناگزیرم من چه ناچارم
شبیه حس یک قایق شدم طوفان که میگیرد
چقدر از خاطراتت ناگزیرم نه گریزی نیست
منم و باز باران بین قم- تهران که میگیرد
تو را عشق تو را آسان گرفت اول دلم اما
چه مشکل میشود کارم دلم آسان که میگیرد
سپردم به فراموشی به سختی خاطراتت را
ولی باران که می گیرد ... ولی باران که میگیرد
سید محمدرضا شرافت
پن)بهشت هم خشکسالیست!! این را دیشب از ترکهای کف پای مادرم فهمیدم.....
چشم
می بندی و بغض کهنه ات وا می شود
تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود
دفتر نقاشی آن روزها یادش بخیر
راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود
توی این صفحه؛ بساط چایی مادربزرگ...
عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود...
زندگی تکرار بازی های ما در کودکی ست
یک نفر مادر یکی هم باز بابا می شود
چشم می بندی که یعنی توی بازی شب شده
پلک برهم می زنی و زود فردا می شود
گاه خود را پشت نقشی تازه پنهان می کنی
گاه شیرین است بازی گاه دعوا می شود
می شماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست
چشم را وا می کنی و گرگ پیدا می شود
این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را
می گریزد؛ هی زمین می افتد و پا می شود
گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست
چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود
تو همان طفلی که نقاشیش کفتر بود و صحن
و دلت این روزها تنگ است...آیا می شود؟
حسن بیاتانی
پن) بدجوری هوای امام رضا(ع) کردهام... باید بروم قم...
پشت
رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر بر میگشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن
الرحیم:"
یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب و جوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"
شیشه را پایین کشیدی، رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"
گفتم آخر شعر تلخی بود ، با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
کاظم
بهمنی
پن) خواب دیدم (نیستی) تعبیر آمد (می رسی)
هر چه من دیوانه بودم ابن سیرین بیش تر!
نمی
داند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ،مدت هاست
به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای
عشق
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد
اینجاست
من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و
جانفرساست
در این فکرم که در پایان این تکرار پی در
پی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست
فاضل نظری
پن) نگرانم ! ولی
چه باید کرد
عشق ، دلواپسی نمی فهمد
درد من ، خط ِ میخی است عزیز
درد من را کسی نمی فهمد!
می
توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی
آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
مهدی فرجی
از کنارم رد
شدی بیاعتنا، نشناختی
چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی
در تمام خالهبازیهای عهد کودکی
همسرت بودم همیشه، بیوفا نشناختی؟
لیلیباز کوچهی مجنونصفتها فکر کن
جنب مسجد، خانهی آجرنما، نشناختی؟
دختر همسایه! یاد جرزنیهایت بهخیر
این منم تکتاز گرگمبرهوا، نشناختی؟
اسم من آقاست اما سالها پیش این نبود
ماهبانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟
کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است
آه! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی...
مجتبی سپید
پن) بیربط!: دف و نی، غُلغُل مِی، غمزهی ساقی، دَم پیر
زاهد انصاف بده، جلسه نشستن دارد....(ارفع کرمانی)
گفته بودم که به دریا نزنم دل، اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم....
قیصر
بی ربط: دانه ی برفی و اینقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی...(فرجی)
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم
ابر دلتنگم، اگر زار نبارم چه کنم
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم
من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم
مسیحا
بی ربط: یا بساز و دونه دونه مرگ برگاتو ببین
یا بسوز و جنگلی رو شعله ور کن با خودت....
تنهاییام را با تو
قسمت میکنم، سهم کمی نیست
گستردهتر
از عالمِ تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر
دارم که میخواهم تمام فصلها
را
بر
سفرهی رنگین خود بنشانمت، بنشین غمی نیست
حوّای
من بر من مگیر این خودستایی را که بیشک
تنهاتر
از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینهام
را بر دهان تکتک یاران گرفتم
تا
روشنم شد، در میان مردگانم همدمی نیست
همواره
چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی
از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد
نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید
برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید
به زخم من که میپوشم زچشم شهر آن را
در دستهای
بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و
یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک
به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
محمدعلی بهمنی
پن1)دکلمه زیر را دانلود کنید و گوش دهید... پرویز پرستویی همین شعر را در نیمه دوم میخواند... برای روزهای بارانی خوب آهنگی است...( دانلود )
خبر به دورترین نقطه
جهان برسد
نخواست
او به من خسته ـ بیگمان ـ برسد
شکنجه
بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که
سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه میکنی،
اگر او را که خواستی یک عمر
به
راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها
کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه
دوستترش داشته، به آن برسد
رها
کنی، بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به
دورترین نقطه جهان برسد
گلایهای
نکنی، بغض خویش را بخوری
که هقهق
تو مبادا به گوششان برسد
خدا
کند که ... نه ! نفرین نمیکنم، نکند
به او
که عاشق او بودهام زیان برسد...
نجمه زارع
پن1) نجمه زارع ... خدا بیامرزدش! خوب شاعره ای بود...
پن2) کسی خبر نشد، اصلا کسی چه میدانست
خبر چقدر سر و ساده بود، ما رفتیم...(بی
ربط!)
سرمایه ی هر مردی
دلتنگی و درداشه
احساسی ترن مردا
بین خودمون باشه...
حامد عسکری
به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر
به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر
من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم
مرا می ساختند ای کاش از آب وگلی دیگر
طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر
به دنبال کسی جا مانده از پرواز میگردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر!
فاضل نظری
نبودی ... بغض کردم ... حرفها را خود خوری کردم ...
دلم ارگ است و ارگ از خشت ... ویران شد ... چه ویرانی...
حامد عسکری